پیک افتخار 6 - کاک احمد : خاطراتی از جاویدالاثر احمد متوسلیان

مشخصات کتاب

سرشناسه : پاک، علی، 1354 -

عنوان و نام پدیدآور : کاک احمد : خاطراتی از جاویدالاثر احمد متوسلیان/گردآوری و بازنویسی علی پاک.

مشخصات نشر : تهران: کتاب مسافر، 1386.

مشخصات ظاهری : 48 ص.

فروست : پیک افتخار؛ 6؛ 9. .ستاد آیه های ایثار و تلاش

شابک : 978-600-5029-21-5

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

یادداشت : این کتاب با مشارکت و حمایت معاونت امور فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به چاپ رسیده است.

موضوع : متوسلیان، احمد،1332 - 1361 -- سرگذشتنامه

موضوع : جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 -- شهیدان -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده : ایران. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. معاونت امور فرهنگی

رده بندی کنگره : DSR1668/م2 پ2 1386

رده بندی دیویی : 955/084092

شماره کتابشناسی ملی : 1116662

ص: 1

اشاره

پیک افتخار

ستاد آیه های ایثار و تلاش

صندوق پستی:417-17185 . تلفن 22330114

نشانی الکترونیکی: www.ayehayeisar.org

کاک احمد

گردآوری و بازنویسی: علی پاک

تهیه شده در:

انتشارات کتاب مسافر

آدرس: انقلاب. وصال شیرازی. کوچه نایبی. شماره 29. تلفکس:

19-66480717

چاپ اول مرداد 1386

چاپ:

شابک:

همۀحقوق چاپ و نشر برای ستاد آیه های ایثار وتلاش

محفوظ است.

این کتاب با مشارکت و حمایت معاونت امور فرهنگی

وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به چاپ رسیده است.

توزیع رایگان در: هواپیمائی جمهوری اسلامی ایران وقطارهای رجا

پیک افتخار 6

کاک احمد

خاطراتی از

جاویدالأثر احمد متوسلیان

ستاد آیه های ایثار و تلاش

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحیم

مقام معظم رهبری :

جوان پاسداری(احمد توسلیان) را در مریوان دیدم که با صد و هشتاد نفر از تهران بلند شده، دو سال قبل، و رفته جبهه. امروز از آن صد و هشتاد نفر، فقط او و دو نفر دیگر زنده اند؛ بقیّه شهید شده اند. او هم هر لحظه آماده ی شهادت است.(1)

ص: 3


1- - خطبه دوم نماز جمعه ١١ اردیبهشت ١٣٦٠.

اشاره

«پیک افتخار» عنوانی است برای خاطراتی آموزنده از بزرگ مردان و شیرزنان این مرز و بوم در زمانه ای که تاریکی و ظلمت می رفت تا یک بار دیگر آسمان آبی اش را دلگیر کند؛ مردان و زنانی که شرف و غیرت ایرانی مسلمان را برای همیشه معنی کردند. بی شک آنان کسانی هستند که فرزندان این آب و خاک، همواره به بالای بلندشان خواهند بالید!

کیست که نام این بزرگ مردان و شیر زنان را با افتخار و غرور بر زبان نراند!

«پیک افتخار»، تجدید خاطره ای است برای آنان که بودند و دیدند؛ و آیینه ای است برای آنان که نبودند اما تشنه ی رؤیت خورشید وجودشان هستند.

ستاد آیه های ایثار و تلاش

ص: 4

خاطرات : به روایت دیگران

١

یک بار، نمی دانم به چه مناسبتی، ذکر واقعه 15 خرداد به میان آمد. احمد گفت: آن روزها ما بچه بودیم. به اقتضای سن و سال کمی که داشتیم، از سیاست و مبارزه و این جور مسائل سر درنمی آوردیم. اما رژیم، با قتل عام مردم در پانزده خرداد، اشتباه بزرگی کرد. با حمام خونی که در خیابان های تهران راه انداخت، حتی ما بچه های کم سن و سال هم با ماهیت کثیف طاغوت آشنا شدیم.

برای من، دوران بچگی، در همان روز کشتار تمام شد و به این نتیجه رسیدم که باید کاری کرد.

ص: 5

٢

چند وقتی بود که در یک شرکت خصوصی مشغول به کار شده بود. یک روز آمد گفت: دارم می روم خرّم آباد!

رفت. بعد از چندروز خبر رسید که احمد را گرفته اند. پرس و جو که کردیم، فهمیدیم در خرم آباد در حال پخش اعلامیه، با دو نفر دیگر دستگیر شدهاست.

چون آن دو نفر زن و بچه داشتند، احمد به محض دستگیری، تمام مسؤولیت چاپ و تکثیر اعلامیه ها را به گردن گرفته بود تا پروندة آنها را سبک تر کند.(1)

ص: 6


1- - راوی: مادر شهید

٣

وقتی داشتیم از در زندان خارج می شدیم، از احمد پرسیدم: خب، حالا می خواهی چه کار کنی؟ گفت: معلوم است، برمی گردم تهران؛ کانون مبارزه آن جاست. ولی خواهشی از شما دارم.گفتم: بفرما، هر چه بخواهی، اگر در توان من باشد، انجام می دهم.

گفت: این رژیم دیگر رفتنی شده، می خواهم به من قول بدهی هر وقت این نهضت پیروز شد و برای محاکمه عوامل جنایتکار رژیم شاه دادگاهی در لرستان تشکیل دادند، حتماً مرا هم باخبر کنی تا بیایم و علیه آنان شهادت بدهم.

گفتم: به روی چشم!

ص: 7

٤

گفتم: زمان محاکمه ی عوامل طاغوت فرا رسیده؛ وقتش است که بیایی و شهادت بدهی!

منتظر بودم خیلی زود زمان محاکمه را بپرسد و بگوید در اولین فرصت راهی می شود. اما شاید یک دقیقه یا بیشتر مکث کرد. سؤال را دوباره تکرار کردم. این بار خیلی آرام و با طمأنینه جواب داد: من به خرم آباد نمی آیم!

شوکه شدم. پرسیدم: برای چه؟

گفت: هر کسی خودش باید درباره اعمال خودش جواب گو باشد. اگر تو دوست داری، برو و در دادگاه علیه آن ناجوان مردها شهادت بده! ولی من از حق خودم گذشتم. واگذارشان می کنم به خدا. بدترین کیفر برای آنها همین ذلت و نکبتی است که حالا دارند توی آن دست و پا می زنند.

ص: 8

٥

شنیده بودم که دوران اسارتش در زندان شاه، از جمله سخت ترین روزهای زندگی اش بوده. یک بار برای این که از زبان خودش ماجرا را بشنوم، درباره مبارزات سیاسی آن دوران و قضایای زندان رفتنش سؤال کردم. اول کمی نگاهم کرد و بعد گفت: تو چه کار به گذشته های من داری؟ حال را دریاب. ببین من حالا دارم چه کار می کنم!

ص: 9

٦

با بچه ها رفته بودیم داخل شهر؛ من با لباس پلنگی و عینک دودی، به قول بچه ها تیپ زده بودم. در یکی از خیابان ها با هم روبه رو شدیم و او با بچه هاحال واحوال کرد. من هنوز نمی شناختمش؛ ازبچه ها که پرسیدم، گفتند: احمد متوسلیان بود.

وقتی برگشتیم مقر، فرمانده ام صدایم کرد. گفت: حاجی می گوید با این لباس ها نرود داخل شهر. می گوید ما نیامده ایم این جا مانور بدهیم.

ص: 10

٧

سر یک چیزهایی خیلی حساس بود. مثلاً یک بار داشتیم از یک عملیات برمی گشتیم و منطقه هم به شدّت ناأمن بود. نمی دانم چطور شد که یک دفعه کلاه خود از سرش افتاد و رفت تهِ درّه. تا ما به خودمان بیائیم دیدیم راهش را کج کرد و شروع کرد پائین رفتن از سراشیبی. هرچی گفتیم برگرد بیا، ولش کن؛ به خرجش نرفت. بالأخره با کلاه خود آمد بالا.

ص: 11

٨

شایعه کرده بودند که منافق است! خودش هم شنیده بود. اما به روی خودش نمی آورد. رفته رفته کار بالا گرفت تا این که یک روز خبر رسید از دفتر حضرت امام (ره) او را خواسته اند. بلند شد رفت تهران.

وقتی بعد از چند روز دوباره برگشت به منطقه، آن قدر خوشحال بود که حد نداشت. بچه ها با اصرار پرسیدندکه: در تهران چی گذشت که شما این قدر سر حال هستید؟

بالأخره ناچار شد آنچه اتفاق افتاده بود را برای مان تعریف کند. گفت: برایم وقت ملاقات درنظر گرفته بودند که بروم دست بوسی حضرت امام. خیلی راحت به حضور ایشان رسیدم. امام فرمود: احمد! شما را می گویند منافق هستی؟

گفتم: «بله، این حرف ها را می زنند.» و دیگر نتوانستم چیزی بگویم. امام فرمود: برگرد همان جا که بودی و محکم بایست!

ص: 12

وقتی به اینجای حکایت رسید، با ذوق و شوق گفت: حالا دیگر غمی ندارم، تأیید از حضرت امام گرفته ام!(1)

٩

معمولاً دسته جمعی به گرمابه می رفتیم، حاج احمد هیچ گاه همراه بچه ها لباس هایش را نمی کند. همیشه هم وقتی می آمدیم بیرون، می دیدیم لباس هایش را پوشیده و منتظر نشسته است. ماجرا کم کم تبدیل به یک معمّا شد. یک روز که به طور اتفاقی از بچه ها عقب مانده بودم، درست زمانی به رختکن رسیدم که ایشان لباس هایش را درآورده بود؛ تقریباً هیچ جای سالمی در بدنش نبود. آثار شکنجه هایی که در زندان های شاه دیده بود، در تمام بدنش دیده می شد. به محض این که متوجه حضور من

ص: 13


1- - راوی: عباس برقی

شد، با لحنی گلایه آمیز گفت: برادر شما این جا چه کار می کنید؟

قول دادم هیچ وقت آن چه را که دیده ام، در زمان حیاتش، جائی بازگو نکنم.(1)

١٠

کارهای روزمره از جمله نظافت سنگر و اتاق ها و یا شستن ظروف غذا را طبق فهرستی که نوشته بودیم، انجام می دادیم. یعنی از اول ماه تا آخر آن، هر روز نوبت یکی از بچه ها بود که به این کارها رسیدگی کند.

هر ماه یک روز هم نوبت حاج احمد بود. او همیشه، علیرغم میل ما، اصرار داشت که در نوبت خودش، کارها را به تنهائی انجام دهد. گاهی حتّی جلساتش را به تأخیر می انداخت تا اول کارهای سنگر را انجام دهد. اتاق ها را جارو می کرد و ظرف ها را سر وقت می شست.

او منظم ترین فرد گروه بود.

ص: 14


1- - راوی: منصور حیدری

١١

تازه از مرخصی برگشته بودم و مشغول خوردن ناهار بودم، که یکی از بچه ها با عجله آمد گفت: بلند شو بیا حاج احمد کارت دارد!

سریع بلند شدم و رفتم داخل بخش بیمارستان. حاجی را دیدم که غضبناک جلوی بخش منتظرم ایستاده بود. جلو رفتم و سلام کردم. جواب سلامم را نداد. دستم را گرفت و کشید برد بالای سر جوان مجروحی که روی تخت خوابیده بود. گفت: به دست های این جوان مجروح نگاه کن!

دست ها خونی بود؛ خونی که خشک شده بود و به سیاهی می زد. از جوان پرسید: چند روز است که اینجا بستری هستی؟

گفت: حدود یک هفته.

حاجی پرسید: از کسی نخواستی که دست هایت را بشوید؟

مجروح گفت: چرا، اما کسی توجهی نکرد.

ص: 15

صورت حاجی از عصبانیت سرخ شده بود. برگشت به طرف من و گفت: چرا وضع اینجا این جوری است؟

گفتم: آخه برادر احمد، من یک ساعت نمی شود که از مرخصی آمده ام!

گفت: تو یک ساعت است که از مرخصی آمده ای، اما به جای سرزدن به مجروح ها رفته ای نشسته ای سر سفره.

جر و بحث که بالا گرفت، شروع کرد به گریه کردن. در میان گریه گفت: به خدا دلم برای این بچه ها می سوزد. پدر و مادرشان با یک دنیا امید و آرزو این ها را بزرگ کرده اند، و حالا برای رضای خدا، از آن ها دل کنده اند و فرستاده اند این جا. آن وقت ما در رسیدگی به وضع شان کوتاهی می کنیم!(1)

ص: 16


1- -راوی: مجتبی عسکری

١٢

مدت مأموریت مان در مریوان رو به اتمام بود و کم کم داشتیم آماد ه ی مراجعت به تهران می شدیم. پای قبضه ی خمپاره انداز بودیم که دیدیم ماشین حاج احمد آمد. بعد از حال و احوال، رو کرد به من و گفت: شنیده ام می خواهی بروی؟

گفتم: بله! خب، مأموریت ما تمام شده. حالا هم باید برگردیم سر زندگی مان.

دست انداخت شانه ام را گرفت و فشار داد. گفت: تو ظرف این مدت لااقل هزار گلوله ی خمپاره زدی. از این هزار تا گلوله، نهصد تای آنها را به هدف نزدی. این قدر چپ و راستِ هدف زدی، تا فوت و فن کار را یاد گرفتی. حالا تا یکی دیگر بیاید و بشود مثل تو، باید هزار گلوله ی دیگر را هدر بدهد تا یاد بگیرد. حالا خودت قضاوت کن، باید بروی یا بمانی؟

ص: 17

دیدم دارد حرف حساب می زند. گفتم: شما اجازه ی ما را از آموزش و پرورش بگیرید ما در خدمت تان هستیم. (1)

١٣

نشسته بود داشت گریه می کرد. حالش طوری نبود که بروم با او حرف بزنم. از یک نفر دیگر پرسیدم: چی شده؟

گفت: بالای کوه دست رزمنده ای ترکش خورده بود. وقتی آوردند این جا کمی دیر شده بود و نمی شد کاری کرد. دکترها ناچار شدند دستش را قطع کنند. حالا دارد حسرت می خورد که چرا نتوانسته است برایش کاری انجام بدهد.

ص: 18


1- - راوی: عباس برقی

١4

با حاج احمد داشتیم از منطقه برمی گشتیم. سر راه، رزمنده ای برای مان دست بلند کرد. حاجی اشاره کرد راننده ماشین را نگه دارد. ماشین که ایستاد، حاجی پیاده شد. رزمنده را سوار کرد جلو و خودش رفت نشست عقب!

١5

رفتیم به یکی از مقرهای بالای کوه که آب نداشت. بچه ها برای یک گالن بیست لیتری باید کلی راه می آمدند پائین و بعد هم با کلی زحمت دوباره برمی گشتند. راه هم نسبتاً طولانی بود، تقریباً سه ساعت. تا رسیدیم، یکی از بچه ها برای مان شربت آورد. همه برداشتیم الّا حاجی. در برابر اصرار بچه ها، گفت: ما دوباره می رویم پائین و هر چقدر خواستیم می توانیم

ص: 19

آب بخوریم؛ اما این جا اوضاع فرق می کند. شما برای ذخیره ی این آب زحمت زیادی کشیده اید!

١6

داخل شهر مریوان که شدم، دیدم مردم همه جا دارند از حاج احمد حرف می زنند. سراغ یکی از بچه های سپاه رفتم و جریان را پرسیدم. گفت: حاج احمد دیروز داشته پای پیاده از منطقه برمی گشته که در بین راه برخورد می کند به چند زن. زن ها هرکدام با خود کوله باری از علوفه داشته اند. حاج احمد بار یکی از زن ها را که ضعیف تر از بقیه بوده، می گیرد و می افتد جلو. طولی نمی کشد که از پشت سر داد و هوار زن ها بلند می شود. حاجی برمی گردد و می بیند چند مرد مسلّح ضدّ انقلاب، مزاحم زن ها شده اند. کار کم کم بالا می گیرد، و حاجی

ص: 20

با این که تنها بوده، یک تنه زن ها را نجات می دهد. (1)

١7

احمد تازه حقوقش را گرفته بود. از در سپاه که بیرون آمدیم، چشمش افتاد به زنی که بچّه ای در بغل که کنار پیاده رو نشسته بود و گریه می کرد. رفت نشست جلوی زن و پرسید: چی شده خواهر؟ چرا گریه می کنی؟

زن گفت: شوهرم ما را رها کرده و رفته تفنگ چی کومله شده. چند روز است که یک شکم سیر غذا نخورده ایم.

یک وقت دیدم احمد بغض کرده. دستش را برد جیبش و تمام حقوقش را درآورد گذاشت کف دست آن زن. بعد هم گفت: برو نشانی ات را

ص: 21


1- - راوی: سید حسن هدایتی

بده به مسئول ارزاق شهر. هر چیزی که لازم داشتید، بگویید؛ برای تان می آورد.(1)

١8

گفتم: حاجی اعلامیه ی جدید ضدّ انقلاب را دیدی؟

حاج احمد گفت: مگر باز هم اعلامیّه داده اند؟

و اعلامیه را گرفت و خواند: احمد متوسلیان و قوای حکومتی اگر راست می گویند و قدرت دارند، بیایند دزلی(2)

را از ما بگیرند.

حاج احمد اعلامیه را پس داد و گفت: به امید خدا آن جا را هم می گیریم!

ص: 22


1- - راوی: سید محمد رضا دستواره.
2- - منطقه ای کوهستانی و مرتفع در محدوده ی اورامان و در مجاورت نوار مرکزی کردستان ایران با خاک عراق

دو روز بعد نیروهای ورزیده ی حاج احمد در کوچه پس کوچه های دزلی می گشتند و با صدای بلند تکبیر می گفتند!

19

در ایامی که نیروهای سپاه مریوان راهی مأموریتی می شد و احمد، به هر دلیل، نمی توانست همراه آنها برود ، یک باره غیبش

می زد. چند بار پشت سر هم این اتفاق افتاد. کنجکاو شدیم بدانیم قضیه چیست.

یک روز یکی از بچه ها آمد گفت: فهمیدم!

پرسیدیم: چی را فهمیدی؟

گفت: این که حاجی کجا غیبش می زند!

گفتیم: خب، بگو!

گفت: می زند به کوه، و آن جا تک و تنها مشغول عبادت می شود.

گفتیم: تو خودت دیدی؟

ص: 23

گفت: آره؛ داشت گریه می کرد و برای پیروزی رزمنده ها دعا می کرد.

٢0

هر وقت می خواست برود تهران، تا سنندج را با جیپ سپاه می رفت و آنجا، با این عنوان که سفر شخصی من دخلی به استفاده از بیت المال ندارد، سوار اتوبوس می شد و جیپ را با راننده به مریوان بازمی گرداند.

٢1

در اواخر فروردین١٣٦٠آیت الله خامنه ای، نماینده ی امام خمینی (ره) در شورای عالی دفاع، و امام جمعه ی تهران، به قصد بازدید از مناطق عملیّاتی غرب، وارد مریوان شدند. احمد در طی جلسه ای مفصّل درمحل ساختمان

ص: 24

روابط عمومی سپاه مریوان، مهم ترین دست آوردهای رزمندگان تحت امرش را در حوزه ی سپاه مریوان، و در نوار مرزی جنوب درّه ی شیلر را تا شمال نوسود، به استحضار معظم له رساند.

این دیدار به حدی برای آیت الله خامنه ای تأثیر گذار بود که ایشان پس از مراجعت به تهران، در جریان نخستین مراسم نماز جمعه، در خطبه ی دوّم گفتند: جوان پاسداری (حاج احمد متوسلیان) را در مریوان دیدم که با صد و هشتاد نفر از تهران بلند شده، دو سال قبل، و رفته جبهه. امروز از آن صد و هشتاد نفر، فقط او و دو نفر دیگر زنده اند؛ بقیّه شهید شده اند. او هم هر لحظه آماده ی شهادت است.

ص: 25

٢2

روز خداحافظی اش از مریوان، مردم زیادی آمده بودند جلوی مقر. می خواستند «کاک احمد» را نگه دارند. هر کسی که از راه می رسید، بغلش می کرد و سیر گریه می کرد. خود حاج احمد هم گریه می کرد. قبل از حرکت، همه شان را جمع کرد دور خودش و گفت: شما خواهرها و برادر های من هستید. من هرجا بروم و هرجا باشم، به یادتان خواهم بود. اگر دست خودم بود، دوست داشتم برای همیشه در کنارتان باشم. ولی دست من نیست. وظیفه است؛ ناچارم بروم.

ص: 26

٢3

بسته ای سوغات مکه برای احمد آورده بودند. روی نوار روبانی که دور بسته پیچیده شده بود، نوشته بودند: تقدیم به برادر احمد متوسلیان، فرمانده تیپ محمد رسول الله!

خیلی تعجب کردم که چطور این بچه در سپاه فرمانده تیپ است، اما به ما چیزی نمی گوید.

گفتم: احمد! تو فرمانده تیپ بودی و ما نمی دانستیم؟

خندید و گفت: این حرف ها کدام است مادر! بچه ها لابد خواسته اند مزاح کنند.

هر چه اصرار کردم، بی فایده بود. می خندید و حاشا می کرد.(1)

ص: 27


1- - راوی: مادر شهید

٢4

خبر ورود حاج احمد به منطقه به حدی در روحیه بچه ها تأثیر گذاشته بود که انگار گفته اند چند لشکر برای کمک به خط آمده اند! دیگر با دل گرمی بیشتری به مقاومت ادامه می دادیم. چون می دانستیم حالا دیگر خود حاجی بالای سرمان ایستاده؛ مردی که یک نفر نبود، خودش صد لشکر بود!

٢5

حاجی دستور داد: یادتان باشد تکبیری که می گویید، یک الله اکبر ساده نباشد. یک تکبیر باید عمل کرد یک لشگر را داشته باشد!

عملیات انجام شد و تعداد زیادی از نیروهای دشمن، اسیر شدند. یکی از اسیرها وقتی تعداد ما را دید، با تعجّب پرسید: شما چند نفر هستید؟

ص: 28

گفتیم: همین ها که می بینی!

با ناباوری گفت: صدای تکبیرتان به قدری قوی بود که ما فکر کردیم حداقل یک گردان هستید؛ اگر نه، هیچ وقت تسلیم نمی شدیم.

٢6

یکی از بچه های بسیجی نتوانست محورهای آموزشی را آن طور که باید تشریح کند. حاجی، برای تنبیه، دستور داد تا روی زمین سیمانی صبح گاه سینه خیز برود.

کار تنبیه که تمام شد، حاجی رفت جلو و او را در آغوش گرفت و بوسید. گفت: تمام این سخت گیری ها به خاطر این است که می خواهیم در عملیات حتی المقدور کم تر تلفات داشته باشیم.

بعد گفت: من شما را تنبیه نکردم، فقط کمی تمرین دادم!

ص: 29

این ماجرا ماند تا وقت نماز شد. وقتی رفتیم به نمازخانه، دیدیم حاج احمد ایستاده است پشت سر آن بسیجی و نمازش را به او اقتدا کرده است.

٢7

گفتیم: حاجی، این توپ خانه فقط به اندازه ی یک شب مهمّات دارد!

گفت: غم ِتان نباشد؛ هر چه دارید شب حمله بزنید!

شب مرحله ی دوم حمله بودیم که دیگر کفگیر به تهِ دیگ خورد. داشتیم دنبال چاره ای می گشتیم که یک دفعه خبر آوردند که یکی از گروهان ها، توپ خانه ی عراقی ها را تصرّف کرده است. ساعتی بعد حاج احمد با خنده آمد سراغمان و گفت: خب، خدا را شکر که مشکل مهمّات هم حل شد. حالا بروید هر چقدر لازم دارید بیاورید!

ص: 30

یکی از بچه ها درِ گوشی گفت: دیدِ بلند که می گویند، همین است!(1)

٢8

تازه رسیده بودم به قرارگاه و دلم می خواست حاج احمد را ببینم. بعد از ظهر، همین طور که داشتم در محوطه قدم می زدم، صحنه ی جالبی دیدم؛ حاج احمد، درمیان سکوت و خلوت این ساعت از روز، در کنار تانکر آب نشسته بود و با دقت و وسواس خاصی، ظرف های ناهار بچه های قرارگاه را می شست.

باور کردنش سخت بود، ولی خب، او خودش بود و داشت این کار را می کرد. داشتم با خودم فکر می کردم «چطور می شود که آدمی مثل حاج احمد، فرمانده تیپ 27 حضرت رسول(ص) و مسوول قرارگاه، این طوری می آید و کاسه بشقاب های بچه ها را می شوید؟» که

ص: 31


1- - راوی: اکبر حمزه ای

یک باره به یاد دوربینم افتادم. به تندی جلو رفتم، و قبل از این که متوجه ام شود، درون کادر جایش دادم. لحظه ای بعد، این صحنه با فشردن یک دکمه، برای همیشه ثبت شد!(1)

29

گلوله ی توپی در کنار حاج احمد و چند نفر از همراهانش ترکیده بود. حسابی ترسیدیم. با عجله رفتیم در میان توده ی دود و گرد و خاک. نتوانستیم پیدایش کنیم. صبر کردیم تا اوضاع کمی عادی شد. کم کم چهره ی خاک آلود و پای ترکش خورده ی حاج احمد که از آن خون بیرون می زد، از میان گرد و غبار بیرون آمد. با دیدن این صحنه، بچه ها شروع کردند به داد و فریاد و یاابوالفضل(ع) و یاامام زمان(عج) گفتن، و گریه کنان و بر سر زنان، دویدند به طرفش.

ص: 32


1- - راوی اکبر حمزه ای

حاجی به آرامی تکانی به خود داد و از میان لایه های گرد و غبار، با نگاهی معنادار، گفت: ترکش نقلی اش مال ما؛ گریه و زاریش مال شما!

٣0

توی بیمارستان بستری بود؛ پایش را گچ گرفته بودیم. بچهّ ها چون دیده بودند وضعیتش این طوری است، لباس های او را به همراه لباس های خودشان شسته بودند. خبردار که شد، راه افتاد برود لباس بچه هایی که لباس هایش را شسته بودند، بشوید.

گفتم: این گچ تازه است؛ اگر خیس شود، پای ِتان عفونت می کند!

گفت: هیچ چیز نمی شود.

وقتی آمد، دیدم حتی یک قطره آب هم روی گچ نریخته. وقتی پرسیدم: چی کار کردی که آب بهش نرسید؟

ص: 33

گفت: چون بیت المال بود، مواظب بودم خیس نشود!

٣1

بعد از عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر، زمانی که خدمت حضرت امام شرفیاب شدیم، حاج احمد از ناحیه پا مجروح بود و با عصا راه می رفت. پس از پایان ملاقات عمومی، ایشان برای ارائه ی گزارش از اوضاع جنگ، یک ملاقات خصوصی هم با حضرت امام انجام دادند.

ما که گوشه ای منتظرش مانده بودیم، یک موقع دیدیم دارد می آید، اما انگار نه انگار که همین یک ساعت پیش عصایی داشت. پرسیدیم: عصا را چه کردی؟

گفت: خوب شدم دیگه!

گفتیم: چطور؟

گفت: امام پرسیدند که پایت چه شده؟ گفتم: مجروح و زخمی هستم. فرمود: «انشاءالله

ص: 34

خوب می شوی!» و بعد هم دستی بر زخم پایم کشید. من هم از آن لحظه دیگر احساس درد ندارم.(1)

٣2

در سال 61 که جو ترور بالا گرفته بود، از ایشان می خواستیم که بیشتر مواظب باشد و تا آن جا که امکان دارد احتیاط کند. ایشان همیشه در جواب می گفت: من با خدای خود عهدی بسته ام که شک ندارم خداوند آن را قبول خواهد کرد.

می گفت: من از خدا خواسته ام که به دست شقی ترین آدم های روی زمین، یعنی صهیونیست ها، به شهادت برسم و می دانم خداوند حتماَ این دعای مرا مستجاب خواهد کرد. برای همین مطمئنم که نه منافقین و نه

ص: 35


1- - راوی: عباس برقی

عراقی ها، هیچ کدام نخواهند توانست ضربه ای به من بزنند.(1)

٣3

بچه ها حلقه زده بودند گرداگرد افسر اسیر عراقی. یکی از بچه ها اصرار داشت که او با صدای بلند بگوید: مرگ بر صدّام!

افسر عراقی مقاومت می کرد و نمی خواست این جمله را بگوید. با امتناع اسیر، یکی از بچه ها دستش را بالا برد و یک سیلی به صورت او زد. در این گیر و دار سر و کله ی حاج احمد پیدا شد. گفت: چی شده؟

کسی که سیلی را زده بود، گفت: می گویم به صدّام فحش بدهد، گوش نمی دهد. من هم به او یک سیلی زدم!

حاج احمد ناراحت شد، گفت: در کجای دین داریم که می شود اسیر را زد؟

ص: 36


1- - راوی: نصرت کاشانی

بعد رو کرد به بقیه و گفت: یک مسلمان وقتی کسی را به اسارت درمی آورد، نباید آزار و اذیتی به او برساند!

و در آخر هم به آن بنده ی خدا گفت: کار تو هم باید یک جوری تلافی شود!(1)

٣4

در مرحله دوم حمله، حاج احمد ترکش خورد. خواستند او را ببرند عقب، راضی نشد. توی بیمارستان صحرایی مختصر مداوایی کرد و بعد، با عصای زیر بغل، به خط برگشت و تا آخر عملیات، فرماندهی تیپ 27 را ادامه داد.

به دوستان گفته بود: من آدمی نیستم که بچه های مردم را این جا زیر آتش دشمن ول کنم و به عقب برگردم!

ص: 37


1- - راوی: عباس برقی

٣5

یکی از فرمانده گردان ها، قرار بود گردانش را در طول ساعت هایی مشخص آموزش دهد. یک روز دیدیم که دو ساعتی زودتر از وقت همیشگی نیروهایش را مرخص کرده. حاجی از مسئله ناراحت شد و از او پرسید: چرا این کار را کردی؟

گفت: بچه ها آماده اند و نیاز به کار اضافی ندارند.

حاجی گفت: خب، من خیز پنج ثانیه می دهم ببینم این نیروها چقدر آماده اند!

از آن ها امتحان گرفت اما نیروها درست عمل نکردند.

جمع شان کرد یک جا و گفت: اگر ما در آموزش کوتاهی کنیم، و به موجب همین کوتاهی، خون از دماغ کسی بیاید، علاوه بر خانواده های آن ها، باید جواب خدا را هم بدهیم که چرا خوب کار نکرده ایم.

ص: 38

این حرف ها چنان در دل بچه ها تأثیر گذاشت که اشک در چشمان شان جمع شد.(1)

٣6

شب چهارم خرداد سال 1361، از فرط خستگی و بی خوابی، چشم هایمان را به ضرب گذاشتن چوب کبریت لای پلک ها باز نگه داشته بودیم. همه ی مردم ایران جشن گرفته بودند و صدای تکبیر ، به شکرانه فتح خرمشهر، از رادیو و بلندگوهای سیار تبلیغات بلند بود.

همان طور که داشتم خواب آلود، از کنار خاکریز جاده اصلی شلمچه می گذشتم، زیر نور منورها دیدم حاج احمد با چند نفر از بچه بسیجی های واحد تبلیغات، که پرچم تیپ مان را به دست داشتند، کنار خاکریز مشغول صحبت است. جلوتر رفتم. شنیدم یکی از بچه ها به حاج

ص: 39


1- - راوی: عباس برقی

احمد می گفت:حاج آقا! بی خوابی این چندین شب، امان همه را بریده. ان شاءالله امشب با یک خواب ناز و پرملاط تلافی می کنیم.

حاجی دستش را روی دوش او گذاشت و او را از سینه کش خاکریز بالا برد. جایی را در آسمان سمت غرب نشان داد و گفت: ببینم بسیجی! می دانی آن جا کجاست؟

آن برادر کمی گیج شده بود گفت:نمی فهمم حاج آقا!

حاج احمد گفت: یعنی چه مؤمن! نمی فهمم چیه؟! آن جا انتهای افق است. من و تو باید این پرچم را آن جا بزنیم؛ در انتهای افق! حالا تو هر وقت به آن جا رسیدی و پرچمت را کوبیدی، برو بگیر بخواب!

ص: 40

٣7

روزی حاج احمد گفت: در عملیات فتح المبین، شب هنگام، برای وضو رفته بودم بیرون و فکر می کردم با این امکانات ناچیزی که داریم چکار می توانیم بکنیم. می ترسیدیم که آبرو ریزی بشود و حیثیت مان از بین برود.

در این فکر بودم که فشار دستی را بر شانه ام حس کردم. وقتی برگشتم، پاسداری را دیدم که از پاسدارهای خودمان نبود. گفت: شما از خدا و ائمه اطهار غافل شده اید و توکل خود را از دست داده اید؛ به همین خاطر است که دارید به امکانات فکر می کنید. به خدا توکل کنید و نگران نباشد؛ شما پیروزید.

آن طور که حاج احمد می گفت آن بنده ی خدا سپس حرف را کشیده بود به عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر. بعد هم به حاج احمد گفته بود پایان کار تو در لبنان است.

ص: 41

38

برای اولین بار بود که می خواستیم مرقد حضرت زینب(س) را زیارت کنیم. شور و شوق زیادی داشتیم. نزدیکی های حرم، صدای اذان بلند شد. حاجی راه وضوخانه را نشان مان داد و گفت: آقایان زیارت مستحبّ است، امّا نماز واجب. عجّلوا بالصّلوة!

تمام شب را در جوار مرقد مطهر حضرت زینب(س) ماند و نیامد منزل. نزدیکی های صبح آمد، اما چه آمدنی؛ خوشحال بود و خندان. پرسیدم: چی شده حاجی؟

گفت: لحظه ی اجابت دعا نزدیک شده. قرار است به برادران شهیدم، بخصوص محمد توسلی که خیلی دلم برایش تنگ شده، ملحق شوم.

ص: 42

39

رفتیم پیش حاجی. گفتم: ما کوچیک شماییم. بگذارید به جای شما به این مأموریت برویم!

انگار نه انگار؛ اصلاً توجهی نکرد. فقط آن نگاه عمیق و گیرای خودش را برای آخرین بار به ما هدیه کرد و گفت: برادران، دلتان با خدا باشد. به او توکل کنید. هر چه مشیّت خدا باشد، همان می شود. خداحافظ!

ص: 43

زندگی نامه

در سال 1332 در یکی از محلات جنوب شهر تهران به دنیا آمد. دوران تحصیل ابتدایی را در دبستان اسلامی «مصطفوی» به پایان برد.

پس از پایان دوره ابتدایی، در هنرستان صنعتی، شبانه به تحصیل ادامه داد و در سال 1351 موفق به اخذ دیپلم گردید. در سال 1354 توسط اکیپی از کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک، در خرم آباد دستگیر و روانه ی زندان مخوف فلک الافلاک شد و مدت پنج ماه در سلولی انفرادی و سپس حدود نُه ماه را در بند عمومی گذراند.

با بالاگرفتن موج انقلاب اسلامی از زندان آزاد گردید و در سال 1356، نقش رابط و هماهنگ کننده ی تظاهرات را در محلات جنوبی تهران عهده دار شد. با پیروزی معجزه آسای انقلاب اسلامی، و پس از شکل گیری سپاه پاسداران، به این ارگان پیوست و

ص: 44

دوشادوش هم رزمانش با حداقل امکانات موجود، به سازماندهی نیروها همت گماشت.

با شروع غایله ی کردستان، در اسفندماه سال 1357، به همراه 66 گروه از همرزمانش داوطلبانه عازم این منطقه شد. در زمستان سال 1358، به فرماندهی سپاه پاوه منصوب گردید و در اوایل خرداد 1359، شهر مریوان با فرماندهی او از دست ضد انقلاب خارج شد.

در سال 1360 و پس از بازگشت از مراسم حج، تیپ محمدرسول الله(ص) _ که بعدها به لشکر تبدیل شد _ را تشکیل داد و فرماندهی تیپ مذکور را به عهده گرفت و عازم جبهه های جنوب شد.

روز سوم خردادماه سال 1361، به عنوان فرمانده رزم آوران تیپ 27 حضرت رسول(ص)، نقشی اساسی و ستودنی در آزادی خرمشهر ایفا کرد.

او در اواخر خرداد سال 1361 طی ماموریتی، به همراه یک هیات عالی رتبه دیپلماتیک از مسئولین سیاسی _ نظامی

ص: 45

کشورمان، راهی سوریه شد تا راه های مساعدت به مردم مظلوم و بی دفاع لبنان را بررسی کند.

در چهاردهم تیر سال 1361، هیأت دیپلماتیکی که حاج احمد متوسلیان نیز در بین آن ها بود، هنگام ورود به شهر بیروت و در یک پست ایست بازرسی، علیرغم مصونیّت دیپلماتیک، توسط مزدوران حزب «فالانژ» به گروگان گرفته شدند و تحویل نظامیان اسرائیلی گردیدند. از آن تاریخ تا کنون هیچ اطلاعی از سرنوشت این مجاهد مبارز و همراهان او در دست نیست.

ص: 46

فهرست منابع

آذرخش مهاجر، حسین بهزاد، مؤسسه فرهنگی هنری شهید آوینی، چاپ اول 1383

گم شده ای در افق، رضا پریزاد، کنگره ی سرداران شهید استان تهران، چاپ اول1376

بی کرانه ها، عین الله کاوندی، کنگره ی سرداران شهید استان تهران، چاپ اول1376

مروارید گم شده، مهری ماهوتی، کنگره ی سرداران شهید استان تهران، چاپ اول1376

یادگاران؛ کتاب متوسلیان، زهرا رجبی متین، روایت فتح، چاپ اول1381

خم ابروی یار، احمد مؤمنی راد، سروش، چاپ اول1382

مریوان، گروه نویسندگان، بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس، چاپ اول1385

ص: 47

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109